خب! درسته که تقصیر منه که مثل آدم، به موقع پست نمیذارم و همه خاطراتم روی هم انبار میشه؛ اما بنده از تعریف کردن هیچی نخواهم گذشت :دی از کنکور شروع کنیم. شاید باورتون نشه ولی الان اصلا یادم نمیاد من ک, ...ادامه مطلب
چهارشنبهی هفته پیش، درست قبل از این که بلیتای چارتری هواپیمامون به کیش رو در ارزونترین حالت ممکنش بگیریم و خیال خودمون رو راحت کنیم و بدون برادر کوچک بریم کیش؛ از دانشگاه شهید بهشتی زنگ زدن به پدر ک, ...ادامه مطلب
خب، من که دوباره به قول معلم کلاس چهارم دبستانم، «نیست در جهان» شده بودم :) یکی از دلایلش هم شدت اتفاقاتیه که توی این مدت بعد از سفر برام افتاد و بهم مهلت نداد حتی حال دوستام رو بپرسم؛ که اگه الان بخو, ...ادامه مطلب
مامان زنگ زده بود، حول و حوش نیم ساعت پیشتر. یه خرده بابت کلاسام و دوستام حرف زدیم و بعدش که گفتم بلیت از سی و هشت تومن شده پنجاه تومن، یه کم هم تو دلمون به زمین و زمان و «شیب ملایم افزایش قیمت» فحش , ...ادامه مطلب
بالاخره بعد از هفته ها! :دی کنفرانس دادن و میان ترم های بسی سخت، موفق شدم در این مکان پست نصب کنم! :)) بماند که در طی هفته آتی هم باید کلی پروژه هنوز شروع نشده رو به سرانجام برسونم و با جغد بفرستم برای این استاد و اون استاد که اندکی نمره ناقابل کسب کنم، برم انقلاب که کتابی که قراره استاد عزیز ترجمه ازش امتحان بگیره رو بخرم، یه دیکشنری هزاره از یه جایی برای , ...ادامه مطلب
جان من بیاید و یه راهکار بدید برای این که آدمای آویزون رو از سر خودم باز کنم. دیگه عاجز شدم از دستشون! یه غلطی کردم با یه آدمی مثلا دوست شدم که نه دلم محبت و دوستیشو میخواد،نه قهر کردن و توهینهاشو. نه میشه به خوشیش دل بست؛نه به ناخوشیش. بوک مارک و طلق روسری و پیکسل و خودکاری که بهم هدیه داده بود رو دیگه استفاده نمیکنم.دست و دلم نمیره.هدیهای که انقد از هدیهدهنده ش ناراحت باشی،به درد لای جرز دیوار میخوره. دیگه نه میخوام یک کلمه راجع به دوستپسرش بشنوم؛نه میخوام کنارش بشینم؛نه حتی باهاش حرف بزنم. آدم باشید خب. بقیه رو از خودتون زده نکنید. هی میخوام ناراحتش نکنم؛تو ذوقش نزنم؛نمیشه.آخرش هم باید یه دعوای حسابی راه بیفته.منم که اصلا انگار خدا این قابلیت دعوا کردن رو تو وجودم تیک نزده و یادش رفته.اگه بحث حق گرفتن باشه همهرو بیچاره میکنم؛ولی دعوا رو نمیتونم. جالب اینجاست که حتی با خودش فکر نمیکنه که وقتی سه هفته ست شنبه ها بهم زنگ میزنه که بریم بیرون و من هر هفته یه بهونهای میارم؛یعنی نمیخوام باهاش برم بیرون. اصلا این رو هم نمیفهمه. بابا تو به من زنگ میزنی استرس میگیرم،اعصابم بهم میریزه؛تو دلم دو تا فحش هم بهت میدم.دست از سرم بردار حالا دیگه. *تو رو خدا یا اینو از زندگی من محو کنید،یا من رو برگردونید شهر خودم., ...ادامه مطلب
یعنی اف بر من، که در روزهایی که شلوغ ترین روزهای ترم و سالَمه یاد وبلاگم میافتم :) حالا نه این که به یادش نباشم ها. کاملا به یادشم،میرم وارد پنل میشم، وبلاگای بقیه رو میخونم، گاهگداری براشون کامنتی هم میذارم که نشانی از زنده بودنم در بلاگستان باشه. بعضی اوقات هم میام که پست بذارم،میبینم همش غرغره. پشیمون میشم از آلودن وبلاگم بدین مزخرفات! حالا نه که الان خیلی خوشحال و شاد و خندان باشم و یا اتفاق خاصی افتاده باشه ها.نه. دلم حقیقتا برای وبلاگم تنگ شدهبود و دیدم نمیتونم به امان خدا ولش کنم :دی همونطور که نمیدونید،هفته پیش که زلزله اومد،من فردا بعدازظهرش متواری شدم به ولایت خودم. اگه دست خودم بود که پنج دقیقه بعد از زلزله،وسایلمو به همون گونهای که اون شب پک کردم، برمیداشتم و میدویدم همچو آهو که برسم خونهمون :| اون شب با بچهها تا صبح بیدار موندیم. یعنی من نذاشتم بخوابن. به قدری از زلزله میترسم که ممکنه در صورت وقوع زلزله،قبل از تموم شدنش قالب تهی کردهباشم ختی :| اون شب با هدیه کف اتاق نشسته بودیم،من داشتم مثلا پای لپ تاپم درس میخوندم و هدیه هم طبق معمول پهن شده بود کف زمین و سرش تو گوشیش بود. مرجان و پاریس سرشون رو از پنجره اتاق بیرون برده بودن و داشتن خانومایی که از عروسی کوچه پشتی به سمت خونه هاشون راهی میشدن رو امر به معروف و نهی از منکر میکردن :دی (لازم به ذکره که بگ, ...ادامه مطلب
عصبانی ام،ناراحتم،هنوز نرفته هم انقدر دلتنگم که بیاین راجع بهش صحبت نکنیم. چرا عصبانیم؟ نتایج کنکور اومده،پسر همکار مامانم با رتبه شصت و نه هزار ریاضی،با سهمیه پنج درصد جبهه رفتن باباش،متالورژی یزد قبول شده. پسر عموم با سهمیه هیئت علمی باباش،از یه وضع اسف باری منتقل شده به مهندسی نرم افزار شریف. دوستم،که دوساله جونشو گذاشته سر درسش،چون هیچ کدوم از این سهمیه ها رو نداره،رادیولوژی یزد. کاش میدونستی,پدر،ما,حاصل ...ادامه مطلب
فرض کنید میخوایم با بچه ها بریم بیرون. چون گوشی من تلگرام نداره و نمیتونم 24 ساعت وقتم رو بذارم رو این که این یکی داره به اون یکی چی میگه یا فلانی کی آنلاین شد یا...،من همیشه آخرین نفری ام که از برنامه های گروهی خبردار میشم. و خب طبیعتا وقتی همه با هم هماهنگ شدن و میخوان برن بیرون،من که نفر آخرم نمیتونم بهشون بگم که من برنامه ام جور نیست،یه روز دیگه بریم.یا مثلا یه ساعت دیگه بریم که منم بتونم بیام. و اصلا کسی فکر نمیکنه که شاید منم برا خودم زندگی داشته باشم،نتونم هر وقت که بقیه اراده می کنن بیام بیرون! مثل همین دیروز که ساعت دو بعد از ظهر به من زنگ زده که: - سا,چگونه شماره تلگرام را مخفی کنیم ...ادامه مطلب