هم اکنون که در حال نگارش این سطور می باشم،قاعدتا باید در حال درس خوندن و کامنت گذاشتن روی تک تک اسلاید های درس شیرین گرامر باشم.ولی خب خوندن این درس،حال و حوصله فراوان و یه ذره استعداد رو می طلبه که متاسفانه این حقیر فعلا دارای هیچ کدام نیست :)
بگذریم.به هر حال خداوند فرجه های امتحانی رو برای درس نخوندن آفریده.و چهل حدیث خلاصه نکردن.و دو دستی بر فرق خود کوفتن و الخ.
چندین هفته پیش،در صبح دلنشین شنبه،من تو خوابگاه مشغول به کارهای روزمره اعم از خوابیدن و حمام نمودن بودم که ز. به گوشیم زنگ زد- برای بارهفتم،چون شش بار اول رو تو حموم بودم و نشنیده بودم- و با الفاظ نه چندان شایسته ای،اعلام کرد که دوستمون رفته و به یارو گفته و بدو همون جوری لخت بیا دانشگاه که از دست رفت بچه.دیگه من وا اسفا گویان و کاهگل بر سر ریزان،آماده شدم و دویدم سمت دانشگاه.و صد البته که دیر رسیدم.چون ز. و دوستمون نشسته بودن تو محوطه و داشتن به روح اجدادم صلوات میفرستادن.حالا قضیه چی بود؟
این دوست ما از ترم یک علاقه وافری ابتدا به صورت و سپس به سیرت یه پسری پیدا کرده بود که ما نه اصلا میدونستیم کیه،ترم چنده،رشته ش چیه و ...!
باور بفرمایید من اصلا در مخیلهم هم نمیگنجید که این دوستمون شوخی نمیکنه و واقعا عاشق شده!
یعنی ته اطلاعات ما از این آدم بعد از دو ترم تحقیق و تفحص میدانی،اسم و فامیلش بود،رشته ش(هم چنان نمیدونم ترم چنده)،و این که یه دوست دختر داره.اطلاعات جانبی دیگه شامل این بود که سیگاری،با احتمال قریب به یقین معتاد به علف،عکاس،پانک و دیوانه ست این بشر :|
حالا مگه این دوست من کوتاه می اومد؟کاش صرفا خودش کوتاه نمیاومد.ما رو هم مجبور می کرد کوتاه نیایم :| با تقریب خوبی هر روز دوبار به خودکشی جدی فکر میکرد(و میکنه)و من هم اصلا حوصله این مسخره بازی رو ندارم واقعا.ولی معمولا خیلی تو رودرواسی میمونم و مجبورم تحمل کنم :|خلاصه،هر روز پروسه "من دیگه تحمل ندارم" و "غلط کردی" در صحبت های ما طی میشد و کسانی که منو میشناسن،در جریانن که من دلداری دادنم بیشتر شبیه دعوا کردنه :دی اون بیچاره هم تحمل مینمود.
همون اوایل،چند بار ازم پرسید"برم بهش بگم دوستش دارم؟" و با داد و فریاد"نه" من یه کم بحث میکردیم و دوباره میرفتیم سراغ موضوع همیشگی!
چیزی که من باورم نمیشد این بود که وقتی ز. از ماجرا خبردار شد،در ابتدا با من همعقیده و همروش بود،ولی کم کم اونم تصوراتش تخیلی شد و با دوستمون موافق بود که"آره،ما زن ها هم باید بتونیم ابراز علاقه کنیم" و "به نظرم برو بهش بگو" و یه تصورات و برداشت های فانتزی عجیب غریبی از پست های اینستای این پسره میکرد.
من با این اصل که زن هم باید بتونه ابراز علاقه کنه موافقم،ولی خب حداقل باید طرف تو رو بشناسه وقتی میری بهش بگی :| تازه جالب تر که این پسره دوستمونو بلاک کرده بود و اونم با یه اکانت دیگه میرفت چکش میکرد!!!
بعد از یه مدت منم گفتم"آره،برو بهش بگو" و "تهش یه چیزی میشه دیگه.از بلاتکلیفی بیرون میای".چرا؟چون واقعا مزخرف و اعصاب خوردکنه که دو ترم تماااااااام،هر روز که میری دانشگاه یا مجبور باشی دنبال فلانی بگردی،یا اگه اومده فقط به اون طرف نگاه کنی و ریز حرکاتشو بررسی کنی،یا بری دم کلاسش،یا حتی اگه نیست و همین جوری داریم دور هم حرف میزنیم،سوژه اول حرفامون باشه،یا پست اینستاشو بخونیم موشکافی کنیم ببینیم این که الان برای دوست دخترش کامنت قلب نذاشته،یعنی بهم زده؟،یا دوستمون رو دلداری بدیم که نه حتما دوستت داره!!!!!
یعنی یه گروه تلگرام داشتیم،سرتاسرش از ایناست.حتی وقتی بیرون میرفتیم.حتی سر کلاس که من میخواستم درس مو گوش بدم و حرف زدنشون نمیذاشت.یعنی به یه وضعی رسیده بودیم که اصلا براشون مهم نبود من کارای خودمو دارم،غذا و ظرف شستن و لباس شستن و اتو و جارو و پاروی خوابگاه هم هست و مثل اونا تو خونه نیستم و این کارها کلی از من وقت و انرژی میبره،و تازه درس هم داریم(که کوچکترین اهمیتی بهش نمیدن) و من به هرحال زندگی جدایی دارم و این پسره همهی هم و غم من نیست!یادمه یه بار دیگه شورش دراومد،صبح شنبه که من خسته و کوفته و کثیف تازه رسیده بودم خوابگاه،بهم زنگ زدن که پاشو بیا میخوایم درس بخونیم و چقد تو خوابگاه میمونی و اینا.تازه مدیونید فکر کنید شنبهها این پسره کلاس داشت و حداقل دوساعت تو محوطه منتظرش میموندن! حالا هر چی بهشون میگم بابا خسته ام،تازه رسیدم،میخوام دوش بگیرم بخوابم؛انگار نه انگار."خب دوش بگیر بعدش بیا"،"چقد بهونه میاری"،"برو بابا تو هم همش میگی کار داری،چیکار میکنی تو خوابگاه؟"
یادمه که گوشی رو با عصبانیت قطع کردم و بلافاصله بعدش مامانم زنگ زد؛منم زدم زیر گریه.
خب وقتی بعد از دو ترم،غیر از دو نفر هیچ دوستی نداشته باشی و از تنها بودن بترسی،هیچ هم عقیده ای دور و برت نباشه و تنها دونفری که شبیهتن هم اینجوری برخورد کنن،از این بهتر نمیشه.
بگذریم.
بهش گفتم برو به پسره بگو چون خسته شده بودم.چون در طول دو ترم بیشتر از بیست ساعت فقط با تلگرام باهاش حرف زده بودم که قانعش کنم کارش درست نیست.چون این آدم خودش،خودشو نمیدید که چادریه.اصلا من تا همین الانشم نمیدونم چه جور رابطه ای میخواست با پسره داشته باشه.آخه آدمی که خودش انقدر مذهبی هست که دائما برای چیز هایی مثل انتخاب واحد استخاره بگیره و باباش هم روحانیه،چه جوری میخواد با یه پسری که دوستش داره ارتباط داشته باشه؟قصدش ازدواجه؟اگه اینه که قظعا امکان ناپذیره چون پسره هم دختربازه و هم معتاد و هم هزار تا آنرمالی دیگه داره!قصدش دوستیه؟میتونه مامان باباشو بپیچونه با پسره بره بیرون؟روابطشون قراره در چه حد بمونه؟چی فکر میکنه واقعا؟!
آدمی که من بعد از دوترم بحث کردن هنوز نتونستم قانعش کنم که یه نگاه به خودت و این پسره بنداز.کنار هم زار میزنین.سر دو تا قطب مخالفین و هیچ شباهتی بهم ندارین! ،دیگه قرار نیست متوجه چیزی بشه.خودم خسته شدم.میدونستم سرش به سنگ میخوره؛(علی رغم همهی امیدواری هایی که ز. بهش میداد)ولی دیگه کاری از دستم برنمیاومد و خودمم داشتم از بین میرفتم.بهش گفتم برو بگو.بالاخره یه اتفاقی میفته دیگه.
اون شنبه صبحی که دارم ازش حرف میزنم،رفت و گفت.
اضلا قصدشو نداشتم پامو از خوابگاه به خاطر این موضوع بذارم بیرون.ولی وقتی ز. زنگ زد،دیگه گفتم ولش کن.حوصله حرفای بعدشو ندارم که چرا نیومدی.و این که ز. رو به قدر کافی دوست دارم که برم.
تا ساعت سه بعد از ظهر مجبور شدم دانشگاه بمونم؛
مجبور شدم یه جوری دلداریش بدم که انگار برام مهمه؛
مجبور شدم هی برم پسره رو چک کنم و اونم منو شناخت از بس رفتم و اومدم.چیزی که ازش متنفرم.
و نشون ندم که مدام دارم تو ذهنم میگم:
" من هزاااااار بار بهت گفته بودم".
الان تقریبا سه هفته از اون ماجرا میگذره.
هنوزم ول نکرده.
نه پسره رو،نه منو.
هیچ دوست دیگه ای هم ندارم.
و دیگه دارم دیوونه میشم.
و نمیخوام دیگه پامو بذارم تهران.
:|...
ما را در سایت :| دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mtheinfernog بازدید : 217 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:02