اتاق

ساخت وبلاگ

چراغ‎های آبی و قرمز خانه‎ی پایین خیابان از اتاق جدید پیدا نبودند. آهی کشید. چراغ‎ها را دوست داشت، شب‎هایی که خوابش نمی‎برد به چراغ‎ها خیره می‎شد و به زندگی اهالی خانه پایین خیابان فکر می‎کرد. به این که در خانه آن‎ها هم حتما دختری روی تختش دراز کشیده که خوابش نمی‎بَرَد. احتمالا تخت او را هم بی‎توجه به نکات ایمنی، پای پنجره گذاشته‎اند. شاید او هم زیاد از این بابت ناراضی نیست، چون می‎تواند شب‎ها و صبح‎ها، چشم‎هایش را به آسمان بدوزد.

نمی‎خواست بد به دلش راه بدهد. حتما چیز جالب توجه دیگری را می‎شد در منظره بیرون پنجره جدید پیدا کرد و به آن دل بست. باد سردی به داخل اتاق می‎وزید. نگاهی به اطرافش انداخت. گوشه پنجره باز بود و هوای خنک، از پنجره راهش را به سمت در اتاق پیدا می‎کرد و از خوشی زوزه می‎کشید. به ساختمان بزرگی که از پنجره جدید پیدا بود، نگاهی انداخت. با این که تازه خورشید از زمین رو گرفته بود، تنها نوری که از ساختمان بزرگ روبه رو به چشم می‎خورد، از سه اتاق کوچک سوسو می‎زد.

کوله‎اش را که روی تخت جدید انداخت، چرخی زد تا در را پشت سرش ببندد. دستش را که روی دستگیره گذاشت، مکثی کرد و در را به حال خودش رها کرد. حالا اگر کمی هوای تازه برای خودش در اتاق قل بخورد و روح آدم را تازه کند، چه می‎شود مگر؟

اتاق، خاک گرفته بود. انگار آدم‎های قبلی، شاید همانی که روی تخت زیرپنجره می‎خوابیده، عمدا گوشه پنجره را باز گذاشته بودند تا دل اتاقشان در تنهایی نگیرد. باد،خاک لبه پنجره را به رقص آورده بود و نرم نرم، آن‎ها را روی تخت می‎ریخت. اهمیتی نداد. 

از اتاق بیرون رفت تا به دنبال جارو بگردد. باید دستی به سر و روی اتاق می‎کشید. در گنجه نه چندان کوچک آشپزخانه، جاروی بزرگ کهنه‎ای پیدا کرد. لبخند کجی به آن زد.

سیم جارو را به سختی از پشت تخت رد کرد تا به پریز برسد. تا کمر خم شده بود و باز هم انگار زور پریز به مچ‎هایش می‎چربید. بعد از ده دقیقه نفس نفس زدن، صدای جاروی کهنه‎ای که حتی کلید هم نداشت، با وصل شدن به برق بلند شد. صدای باد در هیاهوی غول بزرگ دسته‎دار گم شد.

همان طور که میله بلند جارو را به آرامی به جلو و عقب می‎کشید، زیرچشمی نگاهی هم به بیرون پنجره داشت. یکی دیگر از چراغ‎های ساختمان روبرو روشن شده بود. به سایه‎ای که انگار او هم داشت وسایلش را روی تخت می‎چید، برای لحظه‎ای خیره شد.

صدای ترق ترق جارو، او را به خود آورد. چیزی توی لوله گیر افتاده بود و حالا جارو به جای هوهو کردن، به طرز وحشت آوری جیغ می‎کشید. سیمی را که به زحمت به پریز وصل کرده بود، به سرعت از برق کشید و قطعات لوله را از هم جدا کرد. سعی کرد با نور چراغ قوه‎ی گوشی‎اش، نگاهی به درون لوله بیندازد. چیزی پیدا نبود، ولی جارو هم دیگر کار نمی‎کرد. لوله‎ی بلند را دوباره سرهم کرد و جارو را به کنج گنجه برگرداند.

صدای باد دوباره به گوش می‎رسید.

کوله‎ی دست نخورده‎اش را باز کرد. نان و پنیر شامش را از کیف درآورد. نان هنوز کمی گرما داشت. کیف را با همان زیپ باز، داخل کمد دیواری خالی انداخت؛ و روتختی‎ آبی را مرتب و منظم روی تشکی که بعضی جاهایش لکه‎های محوی داشت پهن کرد. بالشت را روی تخت انداخت، پنجره را تا انتها باز کرد، و پتوی سنگینش را روی دوشش انداخت. کیسه نان و پنیرش را که باز کرد، نگاهش به در نیمه باز اتاق افتاد. آهی کشید و از جا بلند شد.

پیش از آن که در اتاق را ببندد، نگاهی به راهروی خالی انداخت. کفش مشکی‎اش روی کف‎پوش سفید توی ذوق می‎زد. سرکی به اتاق خالی کناری کشید و کفشش را از روی زمین برداشت تا به داخل اتاق بیاورد.

همین که چرخید، تازه پرده نارنجی چرک کنار پنجره را دید که پشت تخت بالایی لوله شده بود. کفش‎هایی که دستش بود را روی زمین گذاشت؛ پرده نارنجی را از پشت تخت باز کرد، پنجره را بست و پرده را کشید. سرش را روی بالش آبی رنگ گذاشت و پتوی سنگین را روی سرش کشید.

صدای ناگهانی زنگ بلند گوشی، مثل وصله ناجوری در فضا طنین انداخت. سرش را از زیر پتو بیرون آورد، به جای گوشی موبایل، به لقمه نان و پنیر نگاهی انداخت و با لبخند محوی، دستش را به سمت گوشی دراز کرد.

:|...
ما را در سایت :| دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtheinfernog بازدید : 163 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 23:09