تخت خالی، اتاق خالی، خونه خالی

ساخت وبلاگ

توی خواب بغلم می‌کرد، می‌ذاشتم توی ماشین، با مامان‌جون منو می‌بردن باغ.
کرتا رو که آب می‌داد، در دو طرف مسیر وسط باغ رو می‌بست که آب جمع بشه و من آب‌بازی کنم.
لجن حوض خونه رو صب می‌شست، آب تازه می‌ریخت توش که تا ظهر گرم بشه و بعدازظهر ماها بریم آب بازی.
پا روی پام می‌ذاشت، می‌خندید، می‌گفت «خب چرا نمی‌ری؟»
یه روز در میون برام ده‌تا بستنی کیم می‌خرید.
خاطره تعریف می‌کرد. از بچگیش، از مکتب، از کارخونه.
عنکبوتا و سوسکای باغ رو که ازشون می ترسیدم می‌کشت.
منو با خودش می‌برد مسجد محل.
پسرای فامیل رو دعوا می‌کرد که اذیتم نکنن.
اولین سالی که روزه گرفتم، فقط سه‌تا روزه رو خوردم. عید که شد، یه جعبه گنده شیرینی زبون که عاشقش بودم رو برام خریده بود و گفته بود این فقط مال فائزه‌ست.
عیدی‌هاش، کادوهای تولدش، سوغاتی‌هاش.
تو سی سال کارش یه روز مرخصی نگرفته بود. هنوزم باورم نمی‌شه.
حتی وقتی شیشه خونه‌ش رو می‌شکستیم می‌دونستیم غیر از یه داد هیچ کاری نمی‌کنه.
دوربین دوچشمیش رو به من ده ساله قرض داد برم رصد.
وقتی مرغا از قفس فرار می‌کردن، تنها کسی بود که می‌تونست بگیرتشون.
برامون انار دونه می‌کرد و آب انار می‌گرفت.
بعضی وقتا بهمون می‌گفت یه مداد یا پاک‌کن براش ببریم. جدول براش می‌بردیم چشماش برق می‌زد. دسته‌دسته جدول حل شده و حل نشده زیر تخت و تشکش بود.
مستند حیات‌وحش می‌دید از شبکه چهار، زیاد. اول کار که شبکه مستند اومده بود و آنتن دیجیتال خریده بودن، حمید می‌گفت باید رو شبکه مستند قفل‌کودک بذاریم.
اخبار می‌دید با صدای بلند، از فاصله یه متری تلویزیون.
به تفاوت عقیده‌ش با بابای من می‌خندید.
غذای مورد‌علاقه‌ش نون و ماست بود، منتهی با تشریفات. پیاز خرد شده و سبزی معطر و نون خشک توی ماست رقیق شده - شب تا صبح بمونه. به هیشکی نمی‌داد ظرف نون و ماستش رو، به جز ما نوه‌ها که اجازه داشتیم باهاش بخوریم.
تو انجمن وقف یا همچین چیزی بود و من تا چند سال پیش نمی‌دونستم.
هیچ چیزی رو تا کاملا نابود نشده بود دور نمی‌نداخت.
لباس خونه‌ش نه، ولی لباس بیرونش همیشه شیک و مرتب بود. همیشه.
برامون شعر می‌خوند. از حافظ معمولا، ولی شعرای محلی هم قاطیش بود.
همیشه زیر دینش بودیم. هنوزم هستیم. برای خرید خونه اول، خرید ماشین، رهن خونه، ساخت خونه جدید،... برای همه‌ش.
نمی‌ذاشت یک قرون کسی براش خریدی بکنه و پولش رو نگیره.
یه عالمه کراوات از جوونیش داشت، رنگ و وارنگ. عاشق این بودم که در کمدش رو باز کنم و به کراواتا نگاه کنم.
کتابخونه خونه‌ش پر بود، پر. تمام تابستونایی که پیششون بودم به خوندن کتابای چرت و غیرچرت اون کتابخونه گذشت.
شب خونه هیشکی نمی‌موند. همه‌ش می‌خواست برگرده خونه. منم هر دفعه می‌اومدن التماس می‌کردم که بمونین.
یه دفعه بهش گفتم نمی‌خوام عروس بشم، گفت بیخود!
باهام در حد جملاتی که از کارخونه یادش مونده بود انگلیسی حرف می‌زد. می‌گفت براش یه صفحه از کتاب انگلیسی بخونم.
نمی‌ذاشت کسی بگه بالای چشم من ابروئه که پزشکی قبول نشدم، ولی بازم می‌پرسید «بابا، حالا چی شد قبول نشدی؟»
سر کنکور ارشدم کم‌حواس‌تر شده بود. دائم می‌پرسید «امتحانت کیه؟ کی معلوم می‌شه چیکار می‌کنی؟» و من براش توضیح می‌دادم که علامه قبول شدم و خیلی نگران کنکور نیستم.
دلش می‌خواست چادر سر کنم. ولی کاری به کارم نداشت.
از خوابگاه که می‌اومدم همه‌ش چشم به راهم بود که برم اونجا. همه‌ش می‌گفت «رفتی کم‌پیدا شدی‌ها بابا!»
دائم بهم می‌گفت «برو برای بابات یه چایی دیگه بریز». حتی اگه هنوز داشت چایی قبلی رو می‌خورد.
اصلا احساساتی نبود. کاملا منطقی. ولی تو سن هشتاد و اندی سالگی وقتی یاد بچه‌ی اولش که تو سه‌سالگی تو حوض خونه‌ی یکی غرق شده بود افتاد، های‌های زد زیر گریه.
انقدر نترس و کله‌شق بود که وقتی زنبور سرخ تو خونه‌درختی ما توی حیاط کندو ساخت، رفته بود کندو رو سوزونده بود و کله‌ش هم پر نیش زنبور شده بود.
منتظر هیچ کسی نمی‌موند که کاری بکنه. یه بار که اومده بود خونه‌ی ما پیش من و برای کارگرایی که داشتن نما رو درست می‌کردن پارچ بزرگ نداشتیم، پیاده چندتا خیابون رو رفته بود و پارچ خریده بود. هنوز از همین استفاده می‌کنیم.

الان دیگه ذهنم یاری نمی‌کنه و خودم هم نمی‌کشم. ولی اینم بگم.
یادم نمی‌اومد آخرین باری که دیده بودمش کی بود، تا این که یه مدت پیش یهو یادم اومد.
رفته بودیم اونجا. حرف نمی‌زد. نه که نتونه، نمی‌خواست. هیچی ازش نمونده بود. رفتم تو اتاقش، دستش رو که به میله‌ی تخت بود گرفتم، ماسکم رو دادم پایین و گفتم «فائزه‌ام باباجون، شناختین؟». شناخت. سر تکون داد. دستش رو همین طوری ماساژ دادم یه ذره. «بهترین؟ حالتون چطوره؟ امروز کیا اومدن اینجا؟». «می‌خواین کمکتون کنم بشینین؟». سر تکون داد که «نه». دیگه کاری نداشتم تو اون اتاق. جواب هم که نمی‌داد. به شدت معذب بودم چون نمی‌دونستم چی بگم یا چی کار کنم.

داداشم هم اون‌ور وایساده بود. خواستم بیام بیرون، ولی دیدم دستم رو محکم گرفته.
از مدتی که این جوری شده بود، هیچ وقت این کار رو نمی‌کرد.
دلم نیومد دستم رو جدا کنم. یه دستم تو دستش بود، با اون یکی پشت دستش رو می‌مالیدم. مستقیم تو چشام نگاه می‌کرد، کلا همیشه نگاه به شدت نافذی داشت که می‌تونست به راحتی آدم رو معذب کنه.
کم‌کم دستش رو شل کرد، بهش گفتم «من می‌رم بیرون شما استراحت کنین»، و دفعه‌ی بعد که دیدمش روی تخت غسالخونه بود، با یه کبودی بزرگ واکسن روی بازوش.

:|...
ما را در سایت :| دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtheinfernog بازدید : 131 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1400 ساعت: 22:34